نگردد اشک در چشمى که حيران تو مى گردد
که آب استاده از سرو خرامان تو مى گردد
دل ياقوت را خون مى کند لعل سخنگويت
قلمها سينه چاک از خط ريحان تو مى گردد
چه اندام لطيف است اين که گل با آن سبکروحى
نفس دزديده در چاک گريبان تو مى گردد
تعجب نيست گر پروانه در بيرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تو مى گردد
اگرچه نيست ناز و نعمت حسن ترا پايان
دل خود مى خورد هر کس که مهمان تو مى گردد
تو کز هر جلوه اى بر هم زنى ملک دو عالم را
کجا ويرانى ما گرد دامان تو مى گردد؟
سواد چشمها از سرمه مى گرديد اگر روشن
سخنگو سرمه از چشم سخندان تو مى گردد
به فرياد آورد خونابه اش درياى آتش را
چنين گر دل نمکسود از نمکدان تو مى گردد
سليمان وار اگر سازى هوا را زيردست خود
فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو مى گردد
سخنهاى تو صائب از حقيقت بهره اى دارد
که عارف مى شود هر کس به ديوان تو مى گردد