نشان يوسف گم گشته پيدا از تو مى گردد
چراغ ديده يعقوب بينا از تو مى گردد
تو چون در جلوه آيى از که مى آيد عنا نداري؟
که کوه طور در دامان صحرا از تو مى گردد
فريبنده است چندان شيوه هاى چشم مخمورت
که بى تکليف، زاهد باده پيما از تو مى گردد
دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن
که ذرات جهان خورشيد سيما از تو مى گردد
ترا هر کس که دارد از غم دنيا چه غم دارد؟
که چون مى تلخى عالم گوارا از تو مى گردد
به خورشيد جهانتاب است چشم ذره ها روشن
نبيند روز خوش هر کس که تنها از تو مى گردد
ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر
که گلهاى چمن يکدست رعنا از تو مى گردد
جدايى نيست چون تسبيح از هم خاکساران را
دل ما را به دست آور که دلها از تو مى گردد
مزن مهر خموشى بر لب حرف آفرين صائب
که هر جا عندليبى هست گويا از تو مى گردد