غزل شماره ۸۳۲

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هرچه هست اوست و هرچه اوست توى
او تويى و تو اوست نيست دوى
در حقيقت چو اوست جمله تو هيچ
تو مجازى دو بينى و شنوى
کى رسى در وصال خود هرگز
که تو پيوسته در فراق توى
زان خبر نيست از توى خودت
که تو تا فوق عرش تو به توى
تا وجود تو کل کل نشود
جزو باشى به کل کجا گروى
نقطه اى از تو بر تو ظاهر گشت
تو بدان نقطه دايما گروى
نقطه تو اگر به دايره رفت
رو که کونين را تو پيش روى
ور درين نقطه باز ماندى تو
اينت سجين صعب وضيق قوى
چون تو در نقطه کشته باشى تخم
نه همانا که دايره دروى
نتوان رست از چنان ضيقى
جز به خورشيد نور مصطفوى
کرد عطار در علو پرواز
تا بدو تافت اختر نبوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید