غزل شماره ۸۳۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى لب گلگونت جام خسروى
پيشه شبرنگ زلفت شبروى
پهلوى خورشيد مشک آلود کرد
خط تو يعنى که هستم پهلوى
مردم چشمت بدان خردى که هست
مى ببندد دست چرخ از جادوى
کى توان گفت از دهان تو سخن
زانکه صورت نيست آن جز معنوى
گاه همچون آفتابى از جمال
گاه همچون ماه از بس نيکوى
من ندانم کافتابى يا مهى
کژ چه گويم راست به از هر دوى
عاشقان را جامه مى گردد قبا
تو کله بنهاده کژ خوش مى روى
گفته بودى آنکه دل برد از تو کيست
من ندارم زهره تا گويم توى
ور بگويم من که تو بردى دلم
دل به من ندهى و هرگز نشنوى
دل ندارم زان ضعيفم همچو موى
تو دلم ده تا شود کارم قوى
من که تخم نيکوى کشتم مدام
بر نخوردم از تو الا بدخوى
تو که با من تخم کين کارى همه
درو نبود کانچه کارى بدروى
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن مى نگروى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید