غزل شماره ۸۲۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به وادييى که درو گوى راه سر بينى
به هر دمى که زنى ماتمى دگر بينى
ز هرچه مى دهدت روزگار عمر بهست
ولى چه سود که آن نيز بر گذر بينى
ز دولتى به چه نازى که تا که چشم زنى
اثر نبينى ازو در جهان اگر بينى
مساز قبه زرين که تيز شمشير است
سزاى قبه زرين که بر سپر بينى
اگر سلوک کنى صد هزار قرن هنوز
چو مرد رهگذرى جمله رهگذر بينى
چو هر چه هست همه اصل خويش مى جويند
ز شوق جمله ذرات در سفر بينى
چو کل اصل جهان از يک اصل خاسته اند
سزد که کل جهان را به يک نظر بينى
مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشاى
که تا همه شکم خاک سيم و زر بينى
به باد بر زبر خاک گنجه چند کنى
که تا که رنجه شوى خاک بر زبر بينى
چگونه پاى نهى در خزانه اى که درو
به هر سويى که روى صد هزار سر بينى
نه لحظه اى ز همه خفتگان خبر شنوى
نه ذره اى ز همه رفتگان اثر بينى
ز بس که خون جگر مى فروخورد به زمين
زمين ز خون جگر بسته چون جگر بينى
اگر جهان همه از پس کنى نمى دانم
که در جهان ز دريغا چه بيشتر بينى
درين مصيبت و سرگشتگى محال بود
که در زمانه چو عطار نوحه گر بينى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید