غزل شماره ۸۱۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترسا بچه اى به دلستانى
در دست شراب ارغوانى
دوش آمد و تيز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگانى
دانى که خوشى او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانى
در بسته ميان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستانى
در هر خم زلف دلفريبش
صد عالم کافرى نهانى
آمد بنشست و پير ما را
بنهاد محک به امتحانى
القصه چو پير روى او ديد
از دست بشد ز ناتوانى
دردى ستد و درود دين کرد
يارب ز بلاى ناگهانى
دردا که چنان بزرگوارى
برخاست ز راه خرده دانى
ترسا بچه را به پيش خود خواند
پس گفت نشان ره چه دانى
گفتا که نشان راه جايى است
کانجا نه تويى و نه نشانى
چون پير سخن شنيد جان داد
عطار سخن بگو که جانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید