غزل شماره ۸۱۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چاره کار من آن زمان که توانى
گر بکنى راضيم چنان که توانى
داد طلب کردم از تو داد ندادى
گر ندهى داد مى ستان که توانى
گفته بدى من ندانم و نتوانم
داد تو دادن يقين بدان که توانى
گر به سر زلف دل ز من بربودى
باز ده از لب هزار جان که توانى
دل چه بود خود که جان اگر طلبى تو
حکم کنى بر همه جهان که توانى
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
وين همه فتنه فرو نشان که توانى
جمله آزادگان روى زمين را
بنده کن از چشم دلستان که توانى
جمله دل مردگان منزل غم را
زنده کن از لعل درفشان که توانى
يک شکر از لعل تو اگر بربايم
عذر بخواهى به هر زبان که توانى
گر ز تو عطار خواست بوس و کنارى
هيچ منه داو در ميان که توانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید