غزل شماره ۵۴۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بى لبت از آب حيوان مى بسم
بى رخت از ماه تابان مى بسم
کار روى حسن تو گردان بس است
ز آفتاب چرخ گردان مى بسم
سر گرانم من ز چين زلف تو
از همه چين مشک ارزان مى بسم
گر ندارم آبرويى پيش تو
آب روى از چشم گريان مى بسم
تا لب لعل تو در چشم من است
تا ابد از بحر و از کان مى بسم
از همه ملک دو عالم يک نفس
با تو گر دستم دهد آن مى بسم
گفته اى زارت بخواهم سوختن
آتش شوق تو در جان مى بسم
زآتش ديگر چه مى سوزى مرا
چون يک آتش هست سوزان مى بسم
ساقيا در ده شرابى آشکار
کز دلى پر کفر پنهان مى بسم
زين همه زنار از تشوير خلق
کرده پنهان زير خلقان مى بسم
درد ده تا درد بفزايد مرا
زانکه با دردت ز درمان مى بسم
غرق دريا گر مرا کرده است نفس
تشنه مى ميرم بيابان مى بسم
مست لايعقل کن اين ساعت مرا
کز دم عقل سخن دان مى بسم
عقل خود را مصلحت جويد مدام
زين چنين عقل تن آسان مى بسم
کارساز است او ز پيش و پس ولى
هم ز پايان هم ز پيشان مى بسم
عقل را بگذار اگر اهل دلى
زانکه چون دل هست از جان مى بسم
نقد ابن الوقت قلب است اى فريد
دل طلب کز عقل حيران مى بسم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید