غزل شماره ۵۴۲

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هرگاه که مست آن لقا باشم
هشيار جهان کبريا باشم
مستغرق خويش کن مرا دايم
کافسوس بود که من مرا باشم
کان دم که صواب کار خود جويم
آن دم بتر از بت خطا باشم
گه گه گويى که ديگرى را باش
چون نيست بجز تو من که را باشم
تا چند کنى ز پيش خود دورم
تا کى ز جمال تو جدا باشم
از هر سويم همى فکن هر دم
مگذار که يک نفس مرا باشم
گر تو بکشى چو شمع صد بارم
چون آن تو کنى بدان سزا باشم
صد خون دارم اگر به خون خويش
در بند هزار خون بها باشم
گفتم به بر من آى تا يکدم
در پيش تو ذره هوا باشم
گر قصد کنى به خون جان من
بر کشتن خويشتن گوا باشم
گفتى که چو باد و دم رسد کارت
من با تو در آن دم آشنا باشم
گر آن نفس آشنا شوى با من
آنگاه من آن نفس کجا باشم
نى نى که تو باش در بقا جمله
کان اوليتر که من فنا باشم
عطار اگر فنا شوم در تو
گر باشم و گر نه پادشا باشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید