غزل شماره ۳۸۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ميى درده که در ده نيست هشيار
چه خفتى عمر شد برخيز و هشدار
ز نام و ننگ بگريز و چو مردان
ز دردى کوزه اى بستان ز خمار
چو مست عشق گشتى کوزه در دست
قلندروار بيرون شو به بازار
لباس خواجگى از بر بيفکن
به ميخانه فرو انداز دستار
برآور نعره اى مستانه از جان
تهى کن سر ز باد عجب و پندار
ز روى خويشتن بت بر زمين زن
ز زير خرقه بيرون آر زنار
چو خلقانت بدانند و برانند
تو فارغ گردى از خلقان به يکبار
چنان فارغ شوى از خلق عالم
که يکسانت بود اقرار و انکار
نماند در همه عالم به يک جو
نه کس را نه تو را نزد تو مقدار
چو ببريدى ز خويش و خلق کلى
همى بر جانت افتد پرتو يار
تو هر دم در خروش آيى که احسنت
زهى يار و زهى کار و زهى بار
چو در وادى عشقت راه دادند
در آن وادى به سر مى رو قلم وار
زمانى نعره زن از وصل جانان
زمانى رقص کن از فهم اسرار
اگر تو راه جويى نيک بنديش
که راه عشق ظاهر کرد عطار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید