غزل شماره ۲۸۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مستغرقى که از خود هرگز به سر نيامد
صد ره بسوخت هر دم دودى به در نيامد
گفتم که روى او را روزى سپند سوزم
زيرا که از چو من کس کارى دگر نيامد
چون نيک بنگرستم آن روى بود جمله
از روى او سپندى کس را به سر نيامد
جانان چو رخ نمودى هرجا که بود جانى
فانى شدند جمله وز کس خبر نيامد
آخر سپند بايد بهر چنان جمالى
دردا که هيچ کس را اين کار برنيامد
پيش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را يک راهبر نيامد
چون گام اول از خود جمله شدند فانى
کس را به گام ديگر رنج گذر نيامد
ما سايه و تو خورشيد آرى شگفت نبود
خورشيد سايه اى را گر در نظر نيامد
که سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت
تا در رهت چو گويى بى پا و سر نيامد
که گوشه جگر خواند او از ميان جانت
تا از ميان جانش بوى جگر نيامد
چندان که برگشادم بر دل در معانى
عطار را از آن در جز دردسر نيامد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید