غزل شماره ۲۵۶

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر که در باديه عشق تو سرگردان شد
همچو من در طلبت بى سر و بى سامان شد
بى سر و پاى از آنم که دلم گوى صفت
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
هر که از ساقى عشق تو چو من باده گرفت
بى خود و بى خرد و بى خبر و حيران شد
سالک راه تو بى نام و نشان اوليتر
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
در منازل منشين خيز که آن کس بيند
چهره مقصد و مقصود که تا پايان شد
تا ابد کس ندهد نام و نشان از وى باز
دل که در سايه زلف تو چنين پنهان شد
حسنت امروز همى بينم و صد چندان است
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد
شادم اى دوست که در عشق تو دشوارى ها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پاى که در حالت رقص
مرد راه از سر اين عربده دست افشان شد
رو که در مملکت عشق سليمانى تو
ديو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
همچو عطار درين درد بساز ار مردى
کان نبد مرد که او در طلب درمان شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید