غزل شماره ۱۵۰

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر هندوى زلفت ز درازى به ره افتاد
زنگى بچه خال تو بر جايگه افتاد
در آرزوى زلف چو زنجير تو عقلم
ديوانگى آورد و به يک ره ز ره افتاد
چون باد بسى داشت سر زلف تو در سر
از فرق همه تخت نشينان کله افتاد
سرسبزى گلگون رخت را که بديدم
چون طره شبرنگ تو روزم سيه افتاد
که کرد ز عشق رخ تو توبه زمانى
کز شومى آن توبه نه در صد گنه افتاد
حقا که اگر تا که جهان بود به خوبيت
بر جمله خوبان جهان پادشه افتاد
تا پادشاه جمله خوبان شده اى تو
بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتاد
چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد
با تير و کمان چشم تو در پيشگه افتاد
از عمد سر چاه زنخدان بنپوشيد
تا يوسف گم گشته درآمد به چه افتاد
شهباز دلم زان چه سيمين نرهد زانک
در خانه مات است که اين بار شه افتاد
جانا دل عطار که دور از تو فتادست
هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید