غزل شماره ۱۱۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از قوت مستيم ز هستيم خبر نيست
مستم ز مى عشق و چو من مست دگر نيست
در جشن مى عشق که خون جگرم ريخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نيست
مستان مى عشق درين باديه رفتند
من ماندم و از ماندن من نيز اثر نيست
در باديه عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نيست
گويند برو تا به درش برگذرى بوک
هيهات که گر باد شوم روى گذر نيست
زين پيش دلى بود مرا عاشق و امروز
جز بى خبريم از دل خود هيچ خبر نيست
جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بيم خطر نيست
در دامن تو دست کسى مى زند اى دوست
کو در ره سوداى تو با دامن تر نيست
دانى که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هيچ نظر نيست
عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
يک دم دل دل نيست زمانى سر سر نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید