شماره ٦٢٤: هيچ مى دانى که ديشب در غمش چون بوده ام

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هيچ مى دانى که ديشب در غمش چون بوده ام
مرغ و ماهى خفته و من تا سحر نغنوده ام
بسکه آتش در جهان افکنده ام از سوز عشق
آسمانى در هوا از دود دل افزوده ام
پرده از خون جگر بر روى دفتر بسته ام
چشمه خونابه از چشم قلم بگشوده ام
کاسه چشم از شراب راوقى پر کرده ام
دامن جانرا بخون چشم جام آلوده ام
آستين بر کائنات افشانده ام از بيخودى
زعفران چهره در صحن سرايش سوده ام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوى دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پيموده ام
چشم بد گفتم که يا رب دور باد از طلعتش
ليک چون روشن بديدم چشم بد من بوده ام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هواى شکر حلوا گرش پالوده ام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده ام
مردم بحرين را در خون شنا فرموده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید