شماره ٤١١: ياد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ياد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
باده چشم عقل مى بست و در دل مى گشود
بوى گل شاخ فرح در باغ خاطر مى نشاند
جام مى زنگ غم از آئينه جان مى زدود
مه فرو مى شد گهى کو پرده در رخ مى کشيد
صبح بر مى آمد آن ساعت که او رخ مى نمود
کافر گردنکشش بازار ايمان مى شکست
جادوى مردم فريبش هوش مستان مى ربود
از عذارش پرده گلبرگ و نسرين مى دريد
وز جمالش آبروى ماه و پروين مى فزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن مى چيد و سنبل مى درود
گرشکار آهوى صياد او گشتم چه شد
ور غلام هندوى شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نيست
چون بغفلت عمر بگذشت اين زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روى آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش نديدى بوى دود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید