شماره ٦٥: صبح کز چشم فلک اشک ثريا مى ريخت

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
صبح کز چشم فلک اشک ثريا مى ريخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا مى ريخت
آن سهى سرو خرامان ز سر زلف سياه
دل شوريده دلان مى شد و در پا مى ريخت
چين گيسوى دوتا را چو پريشان مى کرد
مشک در دامن يکتائى والا مى ريخت
شعر شيرين مرا ماه مغنى مى خواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا مى ريخت
در قدمهاى خيال تو بدامن هر دم
چشم دريا دل من لؤلؤ لالا مى ريخت
قدح از لعل تو هر لحظه حديثى مى راند
وز لب روح فزا راح مصفا مى ريخت
چون صبا شرح گلستان جمالت مى داد
از هوا دامن گل برسرصحرا مى ريخت
اشک از آنروى ز ما رفت و کنارى بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما مى ريخت
موج خون دل فرهاد چو مى زد بر کوه
اى بسا لعل که در دامن خارا مى ريخت
عجب ار مملکت مصر نمى رفت برود
زان همه سيل که از چشم زليخا مى ريخت
مردم ديده خواجو چو قدح مى پيمود
خون دل بود که در ساغر صهبا مى ريخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید