چو بستى در بروى من به کوى صبر رو کردم
چو درمانم نبخشيدى به درد خويش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خيالت ساده دل تر بود و با ما از تو يک رو تر
من اينها هر دو با آئينه دل روبرو کردم
فرود آ اى عزيز دل که من از نقش غير تو
سراى ديده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائى بود ديشب با خيالت خلوت ما را
ولى من باز پنهانى ترا هم آرزو کردم
تو با اغيار پيش چشم من مى در سبو کردى
من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو کردم
ازين پس شهريارا، ما و از مردم رميدنها
که من پيوند خاطر با غزالى مشک مو کردم