قصیده شماره ۴۱

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بسوز اندرين تيه، اى دل نهانى
مخواه از درخت جهان سايبانى
سبکدانه در مزرع خود بيفشان
گر اين برزگر ميکند سرگرانى
چو کار آگهان کار بايست کردن
چه رسم و رهى بهتر از کاردانى
زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نياموزدت شيوه پاسبانى
سياه و سفيدند اوراق هستى
يکى انده و آن يکى شادمانى
همه صيد صياد چرخيم روزى
براى که اين دام ميگسترانى
ندوزد قباى تو اين سفله درزى
بگرداندت سر به چيره زبانى
چو شاگردى مکتب ديو کردى
ببايست لوح و کتابش بخوانى
همه ديدنيها و دانستنيها
ببين و بدان تا که روزى بدانى
چرا توبه گرگ را ميپذيرى
چرا تحفه ديو را ميستانى
چو نيروى بازوت هست، اى توانا
بدرماندگان رحم کن تا توانى
درين نيلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانائى و ناتوانى
جوانا، بروز جوانى ز پيرى
بينديش، کز پير نايد جوانى
روانى که ايزد ترا رايگان داد
بگيرد يکى روز هم رايگانى
چو کار تو ز امروز ماند بفردا
چه کارى کنى چون بفردا نمانى
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
بخيره نکردند با هم تبانى
بدزدد ز تو باز دهر اين کبوتر
گرش پر ببندى و گر برپرانى
بود خوابهاى تو بيگاه و سنگين
بود حمله هاى قضا ناگهانى
زيان را تو برداشتي، سود را چرخ
شگفتى است اين گونه بازارگانى
تو خود ميروى از پى نفس گمراه
بدين ورطه خود را تو خود ميکشانى
ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در برانى
چه ميدزدى از فرصت کار و کوشش
تو خود نيز کالاى دزد جهانى
ترازوى کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گرانى
بتدبير، مار هوى را فسونى
به تمييز، تيغ خرد را فسانى
بسى عيبهاى تو پوشيده ماند
اگر پرده جهل را بردرانى
ز گرداب نفس ارتوانى رهيدن
ز گردابها خويش را وارهانى
همى گرگ ايام بر تو بخندد
که چون بره، اين گرگ ميپرورانى
ميان تو و نيستى جز دمى نيست
بسيجى کن اکنون که خود در ميانى
ز روز نخستين همين بود گيتى
تو نيز از نخست آنچه بودى همانى
به سرچشمه جان، شکسته سبوئى
به ميخانه تن، ز دردى کشانى
بدوک وجود آنچنان کار ميکن
که سر رشته عقل را نگسلانى
دفينه است عقل و تو گنجور عاقل
سفينه است عمر و تواش بادبانى
بصد چشم مى بيندت چرخ گردان
مپندار کاز چشم گيتى نهانى
درين دائره هر چه هستى پديدى
درين آينه هر که هستى عيانى
تو چون ذره اين باد را در کمندى
تو چو صعوه اين مار را در دهانى
شنيدى چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنيده خويش را بشنوانى
ترا سفره آماده و ديو ناهار
بر اين سفره بنگر کرا مينشانى
از آن روز برنان گرمى رسيدى
که گر ناشتائيست نانش رسانى
زمانه بسى بيشتر از تو داند
چه خوش ميکنى دل که بسيار دانى
کشد کام و ناکام، چرخت بميدان
کشد گر جبانى و گر پهلوانى
کمان سپهرت بيندازد آخر
تو مانند تيرى که اندر کمانى
مه و سال چون کاروانيست خامش
تو يکچند همراه اين کاروانى
حکايت کند رشته کارگاهت
اگر ديبه، گر بوريا، گر کتانى
هنرها گهرهاى پاک وجودند
تو يکروز بحرى و يکروز کانى
نکو خانه اى ساختى اى کبوتر
نديدى که با باز هم آشيانى
بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکرديم با عقل همداستانى
برآنست ديو هوى تا بسوزى
تو نيز از سيه روزگارى برآنى
در اين باغ دلکش که گيتيش نامست
قضا و قدر ميکند باغبانى
بگلزار، گل يک نفس بود مهمان
فلک زود رنجيد از ميزبانى
بيا تا خراميم سوى گلستان
بنظاره دولت بوستانى
سحر ابر آذارى آمد ز دريا
بطرف چمن کرد گوهر فشانى
زمين از صفاى رياحين الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ مانى
نهاده بسر نرگس از زر کلاهى
ببر کرده پيراهن پرنيانى
ازين کوچکه کوچ بايست کردن
که کردست بر روى پل زندگانى
قفس بشکن اى روح، پرواز ميکن
چرا پايبند اندرين خاکدانى
همائى تو و سدره ات آشيانست
مکن خيره بر کرکسان ميهمانى
دليران گرفتند اقطار عالم
بشمشير هندى و تيغ يمانى
از آن نامداران و گردنفرازان
نشانى نماندست جز بى نشانى
ببين تا چه کردست گردون گردان
به جمشيد و طهمورث باستانى
گشوده دهان طاق کسرى و گويد
چه شد تاج و تخت انوشيروانى
چنين است رسم و ره دهر، پروين
بدينگونه شد گردش آسمانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید