قصیده شماره ۴۰

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اگر روى طلب زائينه معنى نگردانى
فساد از دل فروشوئي، غبار از جان برافشانى
هنر شد خواسته، تمييز بازار و تو بازرگان
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانى
يکى ديوار ناستوار بى پايه ست خود کامى
اگر بادى وزد، ناگه گدازد رو بويرانى
درين دريا بسى کشتى برفت و گشت ناپيدا
ترا انديشه بايد کرد زين درياى طوفانى
بچشم از معرفت نورى بيفزاي، ار نه بيچشمى
بجان از فضل و دانش جامه اى پوش، ار نه بيجانى
بکس مپسند رنجى کز براى خويش نپسندى
بدوش کس منه بارى که خود بردنش نتوانى
قناعت کن اگر در آرزوى گنج قارونى
گداى خويش باش ار طالب ملک سليمانى
مترس از جانفشانى گر طريق عشق ميپوئى
چو اسمعيل بايد سر نهادن روز قربانى
به نرد زندگانى مهره هاى وقت و فرصت را
همه يکباره ميبازي، نه ميپرسي، نه ميدانى
ترا پاک آفريد ايزد، ز خود شرمت نميآيد
که روزى پاک بودستي، کنون آلوده دامانى
از آنرو ميپذيرى ژاژخائيهاى شيطان را
که هرگز دفتر پاک حقيقت را نميخوانى
مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند ديو کز شاگردهاى اين دبستان
چه زنگى ميتوان از دل ستردن با سيه رائى
چه کارى ميتوان از پيش بردن با تن آسانى
درين ره پيشوايان تو ديوانند و گمراهان
سمند خويش را هر جا که ميخواهند ميرانى
مزن جز خيمه علم و هنر، تا سربرافرازى
مگو جز راستي، تا گوش اهريمن بپيچانى
زبد کارى قبا کردى و از تلبيس پيراهن
بسى زيبنده تر بود از قباى ننگ، عريانى
همى کندى در و ديوار بام قلعه جان را
يکى روزش نکردى چون نگهبانان نگهبانى
ز خود بينى سيه کردى دل بيغش، ز خودبينى
ز نادانى در افتادى درين آتش، ز نادانى
چرا در کارگاه مردمى بى مايه و سودى
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانى
چه ميبافى پرند و پرنيان در دوک نخ ريسى
چه ميخواهى درين تاريک شب زين تيه ظلمانى
عصا را اژدها بايست کردن، شعله را گلزار
تو با دعوى گه ابراهيم و گاهى پور عمرانى
چرا تا زر و داروئيت هست از درد بخروشى
چرا تا دست و بازوئيت هست از کار و امانى
چو زرع و خوشه داري، از چه معنى خوشه چينستى
چو اسب و توشه داري، از چه اندر راه حيرانى
چه کوشى بهر يک گوهر بکان تيره هستى
تو خود هم گوهرى گر تربيت يابى و هم کانى
تو خواهى دردها درمان کني، اما به بيدردى
تو خواهى صعبها آسان کني، اما به آسانى
بيابانيست تن، پر سنگلاخ و ريگ سوزنده
سرابت ميفريبد تا مقيم اين بيابانى
چو نورت تيرگيها را منور کرد، خورشيدى
چو در دل پرورانيدى گل معني، گلستانى
خرابيهاى جانرا با يکى تغيير معمارى
خسارتهاى تن را با يکى تدبير تاوانى
بنور افزاي، نايد هيچگاه از نور تاريکى
به نيکى کوش، هرگز نايد از نيکى پشيمانى
تو اندر دکه دانش خريدارى و دلالى
تو اندر مزرع هستى کشاورزى و دهقانى
مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوى و کين
درين جمعيت گمره نيابى جز پريشانى
همى مردم بيازارى و جاى مردمى خواهى
همى در هم کشى ابروي، چون گويند ثعبانى
چو پتک ار زير دستانرا بکوبى و نينديشى
رسد روزى که بينى چرخ پتکست و تو سندانى
چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پيدا
تو ديگر کى توانى عيب کار خود بپوشانى
عوامت دست ميبوسند و تو پابند سالوسى
خواصت شير ميخوانند و تو از گربه ترسانى
ترا فرقان دبيرستان اخلاق و معالى شد
چرا چون طفل کودن زين دبيرستان گريزانى
نگردد با تو تقوى دوست، تا همکاسه آزى
نباشد با تو دين انباز، تا انباز شيطانى
بدانش نيستى نام آور و منعم بدينارى
بعمنى نيستى آزاده و عارف بعنوانى
تو تصوير و هوى نقاش و خودکامى نگارستان
از آنرو گه سپيدي، گه سياهي، گه الوانى
جز آلايش چه زايد زين زبونى و سيه رائى
جز اهريمن کرا افتد پسند اين خوى حيوانى
پلنگ اندر چرا خور، يوز در ره، گرگ در آغل
تو چوپان نيستي، بهر تو عنوانست چوپانى
قماش خود ندانم با چه تار و پود ميبافى
نه زربفتي، نه ديبائي، نه کرباسي، نه کتانى
براى شستشوى جان ز شوخ و ريم آلايش
ز علم و تربيت بهتر چه صابوني، چه اشنانى
ز جوى علم، دل را آب ده تا بر لب جوئى
ز خوان عقل، جان را سير کن تا بر سر خوانى
روان ناشتا را کشت ناهارى و مسکينى
تو گه در پرسش آبى و گه در فکرت نانى
بيا کندند بارت تا نينگارى که بى توشى
گران کردند سنگت تا نپندارى که ارزانى
ز آلايش ندارى باک تا عقلست معيارت
سبکسارى نبينى تا درين فرخنده ميزانى
چرا با هزل و مستى بگذرانى زندگانى را
چرا مستى کنى و هوشيارانرا بخندانى
بغير از درگه اخلاص، بر هر درگهى خاکى
بغير از کوچه توفيق، در هر کو بجولانى
بصحراى وجود اندر، بود صد چشمه حيوان
گناه کيست چون هرگز نمينوشى و عطشانى
براى غرق گشتن اندرين دريا نيفتادى
مکن فرصت تبه، غواص مرواريد و مرجانى
همى اهريمنان را بدسرشت و پست مينامى
تو با اين بد سگاليها کجا بهتر ازيشانى
نديدى لاشه هاى مطبخ خونين شهرت را
اگر ديدي، چرا بر سفره اش هر روز مهمانى
نکو کارت چرا دانند، بدراى و بدانديشى
سبکبارت چرا خوانند، زير بار عصيانى
بتيغ مردم آزارى چرا دل را بفرسائى
براى پيکر خاکى چرا جان را برنجانى
دبيرى و دبير بى کتاب و خط و املائى
هژبرى و هژبر بيدل و چنگال و دندانى
کجا با تند باد زندگى دانى در افتادن
تو مسکين کاز نسيم اندکى چون بيد لرزانى
درين گلزار نتوانى نشستن جاودان، پروين
همان به تا که بنشستي، نهالى چند بنشانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید