نفس گفتست بسى ژاژ و بسى مبهم
به کز اين پس کندش نطق خرد ابکم
ره پر پيچ و خم آز چو بگرفتى
روى درهم مکش ار کار تو شد درهم
خشک شد زمزم پاکيزه جان ناگه
شستشو کرد هريمن چو درين زمزم
به که از مطبخ وسواس برون آئيم
تا که خود را برهانيم ز دود و دم
کاخ مکر است درين کنگره مينا
چاه مرگ است درين سيرگه خرم
ز بدانديش فلک چند شوى ايمن
ز ستم پيشه جهان چند کشى استم
تو نديدى مگر اين دانه دانا کش
تو نديدى مگر اين دامگه محکم
وارث ملک سليمان نتوان خواندن
هر کسيرا که در انگشت بود خاتم
آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمى
تو ازو خيره چه دارى طمع مرهم
فلک آنگونه به ناورد دلير آيد
که نه از زال اثر ماند و نز رستم
نه ببخشود بموسى خلف عمران
نه وفا کرد به عيسى پسر مريم
تخت جمشيد حکايت کند ار پرسى
که چه آمد به فريدون و چه شد بر جم
ز خوشيها چه شوى خوش که درين معبر
به يکى سور قرين است دو صد ماتم
تو به نى بين که ز هر بند چسان نالد
ز زبردستى ايام بزير و بم
داستان گويدت از بابليان بابل
عبرت آموزدت از ديلميان ديلم
فرصتى را که بدستست، غنيمت دان
بهر روزى که گذشتست چه دارى غم
زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
گر صباحيست، مسائى رسدش از پى
ور بهاريست، خزانى بودش توام
صبحدم اشک بچهر گل از آن بينى
که شبانگه بچمن گريه کند شبنم
اندرين دشت مخوف، اى بره مسکين
بيم جانست، چه شد کز رمه کردى رم
مخور اى کودک بى تجربه زين حلوا
که شد آميخته با روغن و شهدش سم
دست و پائى بزن اى غرقه، توانى گر
تا مگر باز رهانند تو را زين يم
مشک حيفست که با دوده شود همسر
کبک زشتست که با زاغ شود همدم
برو اى فاخته، با مرغ سحر بنشين
برو اى گل، بصف سرو و سمن بردم
ز چنار آموز، اى دوست گرانسنگى
چه شوى بر صفت بيد ز بادى خم
خويش و پيوند هنر باش که تا روزى
نروى از پى نان بر در خال و عم
روح را سير کن از مائده حکمت
بيکى نان جوين سير شود اشکم
جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت
به چه کار آمدت اين سفله تن ملحم
خزفست اينکه تو داريش چنو گوهر
رسن است اينکه تو بينيش چو ابريشم
مار خود، هم تو خودي، مار چه افسائى
بخود، اى بيخبر از خويش، فسون ميدم
ز تو در هر نفسى کاسته ميگردد
غم خود خور، چه خورى انده بيش و کم
بيم آنست که صراف قضا ناگه
زر سرخ تو بگيرد به يکى درهم
کشت يک دانه کسى را ندهد خرمن
بذل يک جوز کسى را نکند حاتم
به پرى پر، که عقابان نکنندت سر
به رهى رو، که بزرگان نکنندت ذم
جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروين
دل چو خورشيد شد و ملک تنش عالم