قصیده شماره ۲۳

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها

افزودن به مورد علاقه ها
اى سيه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فساى از بد مار آخر
نيش اين مار هر آنکس که خورد ميرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود ديگر
بنه اين کيسه و اين مهره افسون را
به فسون سازى گيتى نفسى بنگر
بکن اين پايه و بنياد دگر بر نه
بگذار اين ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستي، نسزد هرگز
کار بتخانه گزينى و شوى بتگر
از تن خويش بسائي، چو شوى سوهان
دامن خويش بسوزي، چو شوى اخگر
تو بدين بى پرى و خردى اگر روزى
بپري، بگذرى از مهر و مه انور
ز تو حيف اى گل شاداب که روئيدى
با چنين پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بيخودى از خود که نميدانى
که ترا ميبرد اين کشتى بى لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائى هست
آنچه دادند بگيرند ز ما يکسر
نفس بدخواه ز کس روى نميتابد
گر تو زان روى بتابى چه ازين بهتر
زندگى پر خطر و کار تو سرمستى
اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور
عاقبت زار بسوزاندت اين آتش
آخر کار کند گمرهت اين رهبر
سيب را غير خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غير برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسى
نکند شعبده اين ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هيچگهى سوزن
کار سوزن نکند هيچگهى خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودى
جامه را گاه زدى مشک و گهى عنبر
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
ديگر آندل نشود جاى کس ديگر
روح زد خيمه دانش، نه تن خاکى
خضر شد زنده جاويد، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوي، مگوى از پدر و مادر
مکن اينگونه تبه، جان گرامى را
که بتن هيچ ندارى تو ز جان خوشتر
پنجه باز قضا باز و تو در بازى
وقت چون برق گريزان و تو در بستر
تيره رائى چه ز جهل و چه ز خود بينى
غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر
تو زيان کرده اى و باز هميخواهى
مشکت از چين رسد و ديبه ات از ششتر
رو که در دست تو سرمايه و سودى نيست
سود بايد که کند مردم سوداگر
تو نه اى مور که مرغان بزنندت ره
تو نه اى مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند بهر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه برى نام ره خويش بر شيطان
چه نهى شمع شب خود بره صرصر
عقل را خوار کند ديده ظاهر بين
روح را زار کشد مردم تن پرور
چون تو، بس طائر بى تجربه خوشخوان
صيد گشته است درين گلشن خوش منظر
دامها بنگرى اى مرغک آسوده
اگر از روزنه لانه بر آرى سر
اين کبوتر که تو بينيش چنين بيخود
شاهبازيش گرفتست بچنگ اندر
آخر اى شير ژيان، بند ز پا بگسل،
آخر اى مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنى افزائى
جلوه فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بيالايد
هيچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبه اى دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعيفش همه خاکستر
هر چه کشتي، ملخ و مور بيغما برد
وين چنين خشک شد اين مزرعه اخضر
به تن سوختگان چند شوى پيکان
به دل خسته دلان چند زنى نشتر
تو دگر هيچ ندارى ز سليمانى
اگر اين ديو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنى جانت شود روشن
زانکه اين هر دو قرينند بيکديگر
در گلستان دلي، گلبنى از حکمت
به ز صد باغ گل و ياسمن و عبهر
چه کشى منت دونان بسر هر ره
چه روى در طلب نان بسوى هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندى بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنى با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سيه کاريست
گر چه کرديم سيه بس ورق و دفتر
اوستادى نکند کودک بى استاد
درس دانش ندهد مردم بى مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دايه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نيکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئى از کوى تن مسکين
شمش زر خواهى از کوره آهنگر
کاردانان نگزينند تبه کارى
نامجويان ننشينند بهر محضر
آغل از خانه بسى دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمين و رمه اندر چر
جاى آسايش دزدان بود اين وادى
مسکن غول بيابان بود اين معبر
خون دلهاست درين جام شقايق گون
تيرگيهاست درين نيلپرى چادر
بهر وارون شدن افراشت سر اين رايت
بهر ويران شدن آباد شد اين کشور
خانه اى را که نه سقفى و نه بنياديست
اين چنين خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بيمار
عيد گرگ است اگر شير شود لاغر
پاک شو تا نخورى انده ناپاکى
نيک شو تا ندهندت ببدى کيفر
همه کردار تو از تست چنين تيره
چه کنى شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروين
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید