قصیده شماره ۲۲

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
کارها بود در اين کارگه اخضر
ليک دوک تو نگرديد ازين بهتر
سر اين رشته گرفتى و ندانستى
که هريمنش گرفتست سر ديگر
موجها کرده مکان در لب اين دريا
شعله ها گشته نهان در دل اين مجمر
تو ندانم به چه اميد نهادستى
کاله خويش در اين کشتى بى لنگر
پاى غفلت چه نهى بر دم اين کژدم
دست شفقت چه کشى بر سر اين اژدر
به نگردد دگر آزرده اين پيکان
برنخيزد دگر افتاده اين خنجر
در شيطان در ننگست، بر آن منشين
ره عصيان ره مرگست، بر آن مگذر
آشيانها به نمى ريخته اين باران
خانمانها به دمى سوخته اين اخگر
آسياى تو شد افلاک و همى ترسم
که ز گشتنش تو چون سرمه شوى آخر
ميروى مست ز بيغوله و ميآيد
با تو اين دزد فريبنده غارتگر
سبک آنمرغ که ننشست بدين پستى
خنک آن ديده که نغنود درين بستر
شو و بر طوطى جان شکر عرفان ده
ورنه بر پرد و گردد تبه اين شکر
بى خبر ميرود اين شبرو بى پروا
ناگهان ميکشد اين گيتى دون پرور
هوشيارى نبود در پى اين مستى
جهد کن تا نخورى باده از اين ساغر
تو چنين بيخود و فکر تو چنين باطل
کور را کور نشد هيچگهى رهبر
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
چند چون مور بهر پاى فشاندن سر
همچو طاوس بگلزار حقيقت شو
همچو سيمرغ سوى قاف ارادت پر
کشته حرص نياورد بر تقوى
لشکر جهل نشد بهر کسى لشکر
چند با اهرمن تيره دلى همره
نفسى نيز ره صدق و صفا بسپر
مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بين
ديده حق بين کن و آنگاه بحق بنگر
چشم را به ز حقيقت نبود پرتو
روح را به ز فضيلت نبود زيور
سخن از علم سماوات چه ميرانى
ايکه نشناخته اى باختر از خاور
هر که آزار روا داشت، شد آزرده
هر که چه کند در افتاد بچاه اندر
گر نخواهى که رسد بر دلت آزارى
بر دل خلق مزن بى سببى نشتر
مطلب روزى ننهاده که با کوشش
نخورى قسمت کس، گر شوى اسکندر
بهر گلزار در آتش مفکن خود را
که گلستان نشود بر همه کس آذر
از نکو خصلتى و بد گهرى زينسان
نخل پر ميوه وناچيز بود عرعر
تو هم اى شاخ، برى آر که خوشتر شد
ز دو صد سرو، يکى شاخک بار آور
چه شدى بسته اين محبس بى روزن
چه شدى ساکن اين کنگره بى در
سر خود گير و از اين دام گريزان شو
دل خود جوى و ازين مرحله بيرون بر
نسزد تشنه همى عمر بسر بردن
باميدى که نمک زار شود کوثر
طلب ملک سليمان مکن از ديوان
که چو طفلت بفريبند به انگشتر
زنگ خودبينى از آئينه دل بزدا
گر آلودگى از چهره جان بستر
ايکه پوئى ره اميد شب تيره
باش چون رهروي، آگاه ز جوى و جر
چو رود غيبت و هنگام حضور آيد
تو چه دارى که توان برد بدان محضر
سود و سرمايه بيک بار تبه کردى
نشدى باز هم آگاه ز نفع و ضر
چو تو خود صاعقه خرمن خود گشتى
چه همى نالى ازين توده خاکستر
نبرد هيچ بغير از سيهى با خود
هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر
بيد خرما و تبر خون ندهد ميوه
ديو طه و تبارک نکند از بر
خواجه آنست که آزاده بود، پروين
بانو آنست که باشد هنرش زيور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید