قصیده شماره ۱۲

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اگر چه در ره هستى هزار دشواريست
چو پر کاه پريدن ز جا سبکساريست
بپات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهى تو که اين رشته گرفتاريست
بگرگ مردمى آموزى و نميدانى
که گرگ را ز ازل پيشه مردم آزاريست
بپرس راه ز علم، اين نه جاى گمراهيست
بخواه چاره ز عقل، اين نه روز ناچاريست
نهفته در پس اين لاجورد گون خيمه
هزار شعبده بازي، هزار عياريست
سلام دزد مگير و متاع ديو مخواه
چرا که دوستى دشمنان ز مکاريست
هر آن مريض که پند طبيب نپذيرد
سزاش تاب و تب روزگار بيماريست
بچشم عقل ببين پرتو حقيقت را
مگوى نور تجلى فسون و طراريست
اگر که در دل شب خون نميکند گردون
بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناريست
بگاهوار تو افعى نهفت دايه دهر
مبرهن است که بيزار ازين پرستاريست
سپرده اى دل مفتون خود بمعشوقى
که هر چه در دل او هست، از تو بيزاريست
بدار دست ز کشتى که حاصلش تلخيست
بپوش روى ز آئينه اى که زنگاريست
بخيره بار گران زمانه چند کشى
ترا چه مزد بپاداش اين گرانباريست
فرشته زان سبب از کيد ديو بيخبر است
که اقتضاى دل پاک، پاک انگاريست
بلند شاخه اين بوستان روح افزاى
اگر ز ميوه تهى شد، ز پست ديواريست
چو هيچگاه به کار نکو نميگرويم
شگفت نيست گر آئين ما سيه کاريست
برو که فکرت اين سودگر معامله نيست
متاع او همه از بهر گرم بازاريست
بخر ز دکه عقل آنچه روح مى طلبد
هزار سود نهان اندرين خريداريست
زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مشک تاتاريست
گلشن مبو که نه شغليش غير گلچينيست
غمش مخور که نه کاريش غير خونخواريست
قضا چو قصد کند، صعوه اى چو ثعبانى است
فلک چو تيغ کشد، زخم سوزنى کاريست
کدام شمع که ايمن ز باد صبحگهى است
کدام نقطه که بيرون ز خط پرگاريست
عمارت تو شد است اين چنين خراب وليک
بخانه دگران پيشه تو معماريست
بدان صفت که تو هستى دهند پاداشت
سزاى کار در آخر همان سزاواريست
بهل که عاقبت کار سرنگونت کند
بلندئى که سرانجام آن نگونساريست
گريختن ز کژى و رميدن از پستى
نخست سنگ بناى بلند مقداريست
ز روشنائى جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشيد و تن شب تاريست
چراغ دزد ز مخزن پديد شد، پروين
زمان خواب گذشتست، وقت بيداريست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید