قصیده شماره ۱۱

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها

افزودن به مورد علاقه ها
آنکس که چو سيمرغ بى نشانست
از رهزن ايام در امانست
ايمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو اين بار بس گرانست
اسبى که تو را ميبرد بيک عمر
بنگر که بدست که اش عنانست
مردم کشى دهر، بى سلاح است
غارتگرى چرخ، ناگهانست
خودکامى افلاک آشکار است
از ديده ما خفتگان نهانست
افسانه گيتى نگفته پيداست
افسونگريش روشن و عيانست
هر غار و شکافى بدامن کوه
با عبرت اگر بنگرى دهانست
بازيچه اين پرده، سحربازيست
بى باکى اين دست، داستانست
دى جغد به ويرانه اى بخنديد
کاين قصر ز شاهان باستانست
تو از پى گورى دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پيت دوانست
شمشير جهان کند مينماند
تا مستى و خواب تواش فسان است
بس قافله گم گشته است از آنروز
کاين گمشده، سالار کاروانست
بس آدميان پاى بند ديوند
بسيار سر اينجا بر آستانست
از پاى در افتد به نيمه راه
آن رفته که بى توشه و توانست
زين تيره تن، اميد روشنى نيست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابى شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعى باغبانست
دل را ز چه رو شوره زار کردى
خارش بکن ايدوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگين
اين لعل که اندر حصار کانست
آري، سمن و لاله رويد از خاک
تا ابر بهارى گهر فشانست
در کيسه خود بين که تا چه دارى
گيرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقيقت مپرس کاين راز
بالاتر از انديشه و گمانست
اى چشمه کوچک بچشم فکرت
بحريست که بى کنه و بى کرانست
اينجا نرسد کشتئى بساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغيکه درين پست خاکدانست
گرگ فلک آهوى وقت را خورد
در مطبخ ما مشتى استخوانست
انديشه کن از باز، اى کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئى مگرد هرگز
نيکى است که پاينده در جهانست
گر عمر گذارى به نيکنامى
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سليمان چرا شب و روز
ديوت بسر سفره ميهمانست
پيوند کسى جوى کاشنائى است
اندوه کسى خور که مهربانست
مگذار که ميرد ز ناشتائى
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغى که دلفروزست
علم است بهارى که بى خزانست
چوگان زن، تا بدستت افتد
اين گوى سعادت که در ميانست
چون چيره بدين چار ديو گردد
آنکس که چنين بيدل و جبانست
گر پنبه شوي، آتشت زمين است
ور مرغ شوي، روبهت زمانست
بس تيرزنان را نشانه کردست
اين تير که در چله کمانست
در لقمه هر کس نهفته سنگى
بر خوان قضا آنکه ميزبانست
يکرنگى ناپايدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو يکى قلعه ايست ستوار
عقل تو بر اين قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازيراک
هر چند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگى کرد
در پيش خردمند، زنده آنست
آن کو بره راست ميزند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست
بازيچه طفلان خانه گردد
آن مرغ که بى پر چو ماکيانست
آلوده کنى خاطر و ندانى
کالايش دل، پستى روانست
هيزم کش ديوان شد، زبونيست
روزى خور دونان شدن هوانست
ننگ است بخوارى طفيل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
اين سيل که با کوه مى ستيزد
بيغ افکن بسيار خانمانست
بنديش ز ديوى که آدمى روست
بگريز ز نقشى که دلستانست
در نيمه شب، ناله شباويز
کى چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نيم ارزن
ارزنده تر از گنج شايگانست
کردار تو را سعى رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زرير بفروخت
بگرفتى و گفتى که زعفرانست
در قيمت جان از تو کار خواهند
اين گنج مپندار رايگانست
اطلس نتوان کرد ريسمان را
اين پنبه که رشتى تو، ريسمانست
ز اندام خود اين تيرگى فروشوى
در جوى تو اين آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر اين غنچه سايبانست
برزيگرى آموختى و کشتى
اين دانه زمانى که مهرگانست
مسپار به تن کارهاى جان را
اين بى هنر از دور پهلوانست
يارى نکند با تو خسرو عقل
تا جهل بملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ يا که شيرين
هنگام درو، حاصلت همانست
هر نکته که دانى بگوي، پروين
تا نيروى گفتار در زبانست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید