حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
آن شيندى که شاه کيخسرو
چون ز معنى بيافت ملکى نو
کار اين تخت چون ز دست بداد؟
نيستى جست و هر چه هست بداد؟
در پى شاه هر کسى بشتافت
پر بگشتند و کس نشانه نيافت
پادشاهى بدان توانايى
با چنان علم و عقل و دانايى
نيست بازى که هم به کارى رفت
که ز تختى چنان بغارى رفت
تا کسى بر گهر نيابد دست
نتواند کبود مهره شکست
آن کسانى که در هنر کوشند
خويش را از نظر چنان پوشند
راه معنى باسب و زين نروند
جز به دل در طريق دين نروند
تا به هر رشته اى در آويزى
کى ازين چاه بر زبر خيزي؟
چند در بند فربهى باشي؟
پر مشو کز هنر تهى باشى
اين گروه مغفل ساهى
نتوانند با تو همراهى
دست آزاده اى به چنگ آور
روى در روى نام و ننگ آور
کو برون آورد ز غرقابت
برگشايد دو ديده از خوابت
چون ازين خانه ميروى به درست
به طلب راه را رفيقى چست
تا بگويد، چو بازپرسى راست
کندرين راه منزل تو کجاست؟
اين رباطيست پر ز حجره و رخت
از پس و پيش چند منزل سخت
اولش مهد و آخرش تابوت
در ميان جستجوى خرقه و قوت
چون بزايي، اگر ندانى مرد
کى ازين عرصه گو توانى برد؟
خواه اطلس بپوش و خواهى دلق
با خدا باش در ميانه خلق
بيحضورى مباش و بى شوقى
تا بيابى ز جام ما ذوقى
هر کرا نفس شد پراگنده
روح قدسيش کى شود زنده؟
بگذر از ريش و سبلت و بينى
که تو اين نيستى که مى بينى
گرد هر در مگرد چون گولان
درج شو در حساب مقبولان
گر چه کارت به جاى خود نبود
هيچ فارغ مشو، که بد نبود
سرت آغاز اگر کند جستن
نتوان نيز پاى را بستن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید