در سفر و فوايد آن

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
چون ندانى ز خود سفر کردن
بايدت بر جهان گذر کردن
تا ببينى نشان قدرت او
با تو گويد زبان قدرت او
کاى پسر خسروان که مى بينى
اندرين خاکشان به مسکينى
همه بيش از تو بوده اند به زور
اينکه شان ميروى تو بر سر گور
چون در آمد اجل زبون گشتند
ملک بگذاشتند و بگذشتند
بکن اندر زمان مستى خود
سفرى در زمين هستى خود
تا بدانى که کيستى و که اي؟
در چه چيزى و چيستى و چه اي؟
چون ندانى به پاى روح سفر
بايدت در جهان چو نوح سفر
بدر آ، اى حکيم فرزانه
پر نشايد نشست در خانه
چند در خانه کاه دود کني؟
سفرى کن، مگر که سود کنى
نشود مرد پخته بى سفرى
تا نکوشي، نباشدت ظفرى
چون توان برد نقد درويشان؟
جز به دريوزه از در ايشان
پاى خود پى کن و بسر ميگرد
عجز پيش آر و در بدر ميگرد
تا مگر بر تو اوفتد نظرى
بربايى ازين ميان گهرى
سفر مال بيم دزد بود
سفر حال اجر و مزد بود
هر زمينى سعادتى دارد
هر دهى رسم و عادتى دارد
اختران گر ز سير بنشينند
اين نظرهاى سعد کى بينند؟
تا نيابى تو از سفر ندبى
با تو همراه کى کند ادبي؟
در طلب گر تو پاک باشى و حر
همچودريا شوى ز معنى پر
هر دمى آزمايشى باشد
هر نگاهى نمايشى باشد
با ادب رو، که نيکخواه تو اوست
در سفرها دليل راه تو اوست
بردبارى کن وقناعت ورز
تا ز دلها قبول يابى و ارز
گر نهان ميروى به راه، ار فاش
چون توکل به اوست خوش ميباش
چون خرد با دلت خليل شود
راه را بهترين دليل شود
در مقامى که آشنايى نيست
بهتر از عقل روشنايى نيست
به سفر گر چه آب ودانه خورى
بى ادب سيلى زمانه خورى
مکن اندر روش قدمهاسست
تا بيارى سبو ز آب درست
از پى آن مشو که زود آرى
جد و جهدى بکن که سود آرى
در سفر چون پى شکم گردى
از کجا صدر و محتشم گردي؟
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده، کفچه ز دست
سر و پا گر تهيست غم نخورد
شکم ار پر نشد شکم بدرد
کى بداند قلندر گنده؟
که به دوزخ همى برد کنده
گر شکر در دهان او ريزى
زهر قاتل شود چو برخيزى
سفر اين کسان چه کرد کند؟
به جز از پا و سر که درد کند؟
پيش ازين هم روندگان بودند
عشق را پاک بندگان بودند
که به جز راه حق نرفتندى
در پى جرو دق نرفتندى
به مجاور فتوح دادندى
از نفس قوت روح دادندى
گوشه داران ز مقدم ايشان
شاد بودند از دم ايشان
ريختى پايشان بهر حرکت
بر زمينى ز يمن صد برکت
رنگ پوش دروغ چون پر شد
عقد خرمهره رشته در شد
خلق دريافت زرق سازيشان
حق نمايى و حقه بازيشان
نام تلبيسشان بسانى رفت
که کرامات ده بنانى رفت
به روش چون گناه گار شدند
همه در چشم خلق خوار شدند
تا که شد زين ملامت انگيزان
خون درويش پاک رو ريزان
گشت کار طريقت آشفته
شد جهان از مجردان رفته
از مسافر ادب نميجويند
وينک از در بدر هميپويند
زين کچول کچل سرى چندند
که به ريش جهان همى خندند
عسلى خرقه و عسل خواره
همچو زنبور بيشه آواره
موى خود را دراز کرده به زرق
کرده آونگشان چو مار از فرق
روز در کويها غزل خواندن
نيمشب نعره بر فلک راندن
روز در آفريدن و لادن
نيم شب نخره بر فلک دادن
رندو رقاص و مارگير همه
زرق ساز و زنخ پذير همه
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک همت آموزند
قرضشان آش پنج پى خوردن
وتر و سنت قدح تهى کردن
سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خويش را نکشته به آز
خاک ازيشان چگونه مشک شود؟
گر به دريا روند خشک شود
به هوس حلقه در ذکر چکني؟
هر چه يابى به حلق در چکني؟
نفست از حلقه کى پذيرد پند؟
در شهوت ز راه حلق ببند
حلقه درگير و حقه پر معجون
اين بود ديو و آن گزد در کون
اين بدان گفتمت که قيدپرست
صاحب زرق و مکر و شيدپرست
تا بدانى و زر تلف نکنى
بيخبر سر درين علف نکنى
و گر او نيز را به يک دو درست
بنوازي، بزرگوارى تست
تا ز کردار خود خجل نرود
وز سخاى تو تنگدل نرود
نتوان ريختشان اگر دردند
که در آن زرق رنج پر بردند
گر چه در زرق نادرستانند
چيز کيشان بده، که چستانند
با کرامات نيست شعبده راست
تو همى کن تفرجى که رواست
پاک ده گر غلط پزد لادن
چون فروشد نشايدش گادن
بر گنه شان چو راست کردم چنگ
هم بخواهم به قدر عذرى لنگ
مشک لولى نه لايق جيبست
روستايى که ميخرد عيبست
از تو بود اين خطا، نه از وى بود
چونپرسى که در خطا کى بود؟
ترکمان گول و کلبه پر سمسار
نخرد خام جز يکى در چار
صاحب زرق هم دکاندارست
هر مريديش بيست سمسارست
آن يکى گويدت که: شيخ وليست
وان دگر گويدت که: به ز عليست
وانکه يک لحظه خورد و خوابش نيست
وينکه در خانه نان و آبش نيست
وانکه ديشب به مکه برد نماز
وينکه تا شام رفت و آمد باز
ميفروشند و ميخرند او را
وين خران بين که چون خرند او را؟
اين سخن چون بجاست ميگويم
گر چه تلخست راست ميگويم
گر به شيرينى شکر نبود
آخر از بنگ تلختر نبود
سخن راست گوش بايد کرد
که گهى تلخ نوش بايد کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید