در سپاس حقوقى چند واجب

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
چند باشى به اين و آن نگران؟
پند گير از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشينان بس
اوستادت فراق اينان بس
گر دلت را ز مرگ ياد شود
کى به اين ساز و برگ شاد شود
فرصت خويشتن چو کردى فوت
هم تو بر خويشتن بخوان «الموت »
مرگ و مردن برابر دل دار
ياد گور و لحد مقابل دار
گر گدا يا امير خواهد بود
مردنى ناگزير خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدى
مادرت رفت و ديده ور نشدى
داغ فرزند و هجر همسالان
همه ديدي، نميشوى نالان
اين دل و جان آهنين که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازين رنج و غصه به کندت
مرگ بيدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوى
تا مگر زين گناه پاک شوى
چه تفاخر کنى به نام پدر؟
چو ندانى نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانى کرد
تو چنان کن که آن بدانى خورد
گر نسازى تو باغ، معذورى
باغ او را مبر ز معمورى
هيچ تخمى مکار و کشت مکن
نام آباى خويش زشت مکن
تو که شب مستى و سحر مخمور
کى کنى خانه پدر معمور؟
چيست ميراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج يک جلب کردن
خيز و خيرى به جاى او تو بکن
او نکرد، از براى او تو بکن
او نخورد، ار نه کى همى هشت اين؟
گر هميخورد خود نميکشت اين
بتو هشت او، تلف چنين باشد
تو باو ده، خلف چنين باشد
نه بدين غايتت بزرگ او کرد؟
اين چنين زيرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغى هم
که ازو ديده اى فراغى هم
واجب آمد بر آدمى شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پيغمبر
اگر اين چند حق بجاى آرى
رخت در خانه خداى آرى
حق اينها بدان که اربابند
مقبلان اين دقيقه در يابند
حب ايشان سرت بر افرازد
بغض ايشان به خاکت اندازد
دمنه رفتگان تست اين خاک
سبزه دمنه را چه دارى باک؟
دل ز خضراى اين دمن برگير
بکن اين جان و دل ز تن برگير
زير اين قلعه همايون عرض
پارگينيست پر ز سرگين، ارض
جنبشى کن، که نيست جاى نشست
مگر آيد مراد دل در دست
وگرت نيست قوت و نيرو
به عزيزان خويش « قل سيروا»



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید