در تسبيح فلک

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
ويحک! اى قبه زمرد رنگ
که ز جانم همى زدايى زنگ
کارگاه تر از کونى تو
کس نداند که: از چو لونى تو؟
بودنيها ز تست و آيينها
به تو گويى حوالتست اين ها
باده اى گر نخورده اى ز کجاست؟
که چو فرزين همير وى چپ و راست
در تو اين گردش چنين دايم
هم ز شوقيست، تا شدى قايم
مينمايد که نطق و جانت هست
روشى دارى و روانت هست
گر چه دانا به عمر پيرت گفت
رو، که از صد گلت يکى نشکفت
در چه کارى که خود درنگت نيست؟
يا چه چيزى که هيچ رنگت نيست؟
ديده آب معلقت خواند
وهم درياى زيبقت خواند
هم به دشت تو گاو در غله
هم به کوه تو گرگ در گله
فارغ از فقر و احتشامى تو
دور از انبوه و ازدحامى تو
تو و آن اختران چون ژاله
باغ پر ميوه، دشت پر لاله
جوهرت را عرض زمين و زمان
روشت را غرض همين و همان
چار عنصر ز گردشت زاده
تيره و روشن و نر و ماده
تنت از خرق و التيام برى
نفست از شهوت خصام عرى
گشته مبنى دوام انجم تو
اعتدال مزاج پنجم تو
رخ در آسودگى ندارى هيچ
خبر از آسودگى ندارى هيچ
ميکنى در جهان اثر بيخواست
خواهش خود به کس نگويى راست
کسى از سر دورت آگه نيست
هيچ دانا ز غورت آگه نيست
در نداري، که آيمت بر بام
سر نداري، که آيى اندر دام
چيستند اين بتان رنگارنگ؟
که در آغوششان کشيدى تنگ
رخشان دلپذير و جان افروز
گوهر تاجشان جهان افروز
فرقشان را برسم بختاقى
افسر و تاج خالد و باقى
دايم اين شمع ها فروزنده
بنکاهند هيچ و سوزنده
سبزه اين چمن دروده نشد
وز بهارش گلى ربوده نشد
نو عروسان کهنه کاشانه
خوش خرامنده خانه در خانه
در سر هر کرشمه شان کارى
هر نگه کردنى و بازارى
اندرين خيمه کار سازانند
چست و چابک خيال بازانند
همه کم گوى و پر نيوشيده
مهره پيدا و حقه پوشيده
در شبستان چرخ دولابى
چشمشان گشته مست بيخوابى
همه چشم چراغ اين ديرند
راهب آسا هميشه در سيرند
متنفر ز نقشهاى ردى
متوجه به حضرت احدى
ديده اندر پس کريوه غيب
رب خود را به ديده «لا ريب »
سر بسر جان و تن به تن خردند
همه جوينده اله خودند
گر چه از داد و ده جدا باشند
مدد سايه خدا باشند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید