شماره ٣٣٨: من بيدل بعمر خود نديدم يک نگاه از تو

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من بيدل بعمر خود نديدم يک نگاه از تو
نميدانم چه عمرست اين؟ دريغ و درد و آه از تو!
همان روزى که گشتى پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد يافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بى گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندين بى گناه از تو
تو شاه ملک حسني، من گداى درگه عشقم
مقام بندگى از من، سرير عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبى سالى و هر روزم بود ماهى
کسى داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خويش، تا با غير ديدم يار دمسازت
گهى از غير مينالم، گهى از خويش و گاه از تو
هلالى بى تو در شبهاى هجران کيست ميداني؟
سيه بختي، که روز روشن او شد سياه از تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید