شماره ٣٦٥: شاه حسنى وز متاع نيکويى دارى فراغى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
شاه حسنى وز متاع نيکويى دارى فراغى
زيبدت گر مى کنى بر حال مسکينان دماغى
داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم مى نمايى
چند سوزم، وه که داغى مى نهى بالاى داغى
گه به من دزديده بينى گه به دزدى خويشتن را
نزد من جان دادن است اين، نزد يارى نيست لاغى
بهر اين حاجت که بوک آيى شبى بر من چو شاهى
مى نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغى
آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو دانى
هم تو مى دانى که نبود بر رسولان جز بلاغى
غنچه دل پاره پاره گرددم چون يادم آيد
آنک بودم با گل خندان خود روزى به باغى
چند گوييدم که رفت از گريه چشمت، سرمه اى کن
من برين ظالم همى خواهم به جاى سرمه داغى
هست نالان سوخته جانم مرم، اى کبک رعنا
گر ز مردار استخوانى بشنوى بانگ کلاغى
عقل و هوش الحمدلله رفت، ازين پس ما و عشقت
يافت چون خسرو ز صحبتهاى بى دردان فراغى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید