من اشک بيدلان را خنده مى پنداشتم روزى
کنون بر مى دهد تخمى که من مى کاشتم روزى
هم اول روز کان زلف سياهم پيش چشم آمد
دل من زد که از وى شام گردد چاشتم روزى
تو، اى ناخورده جام عشق، هشيارى مکن دعوى
که من هم خويش را هشيار مى پنداشتم روزى
دو چشمم بر رخش داده به کويش در نهم، پايى
هم از خاک درش اين رخنه مى انباشتم روزى
دل از درد کهن خون گشت و محرومى بختم بين
کز آب ديده رازى بر درش بنگاشتم روزى
تو گر بر جاى دل داري، مرا گر نيست دل بر جا
مزن بر حال من طعنه که من هم داشتم روزى
ملامت سوخت خسرو را، همه پاداش آن است اين
که بر اهل ملامت بد همى انگاشتم روزى