دو چشم مست ترا نيست از جهان خبرى
که نشترى ست ازان غمزه ها به هر جگرى
تو دارى آنچه پرى دارد از لطافت، ليک
چه فايده که ندارى ز مردمى قدرى
دلم ببردى تا ديگرى در او نرود
دريغ باشد بر جاى چون تويى دگرى
متاع جان که به هر دو جهانش نفروشم
اگر تو مى طلبى راضيم به يک نظرى
چنان به روى تو مستغرقم که يادى نيست
که بر فراز فلک زهره ايست يا قمرى
در آن زمين که تويى پاى را به عزت نه
که زير هر کف پايى فرو شده ست سرى
کجاست صحبت آن دور رفتادگان، فرياد
که عمر رفت و نيامد ز رفتگان خبري!
مرا که آبله شد پاى دل، ترا چه خبر
که در ولايت خوبان نکرده اى سفري!
نگشت خوش دل عاشق به انگبين بهشت
چه دل بود که توانا بود به گل شکرى
ببوس از قبل خسرو آستانش، اى باد
اگر در آن سر کو روزى افتدت گذرى