شماره ٢١٧: بيخلل نگذاشت گل را صنعت اجزاى خويش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بيخلل نگذاشت گل را صنعت اجزاى خويش
بهر مينا سنگ ها زد کوه بر ميناى خويش
هرزه بايد تاخت عمرى در تلاش عافيت
تا توان از سير زانو تيشه زد بر پاى خويش
هر نفس آواره فکر کنار ديگريم
قطره ما را هوس نگذاشت در درياى خويش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربيست
گردباد اين گل بسر زد آخر از صحراى خويش
بار نوميدى بدوشم همچو شمع افتاده است
بايد اى ياران سرافگندن زگردنهاى خويش
تا برايد از فشار تنگى اين انجمن
هر که هست از خويش خالى مينمايد جاى خويش
دل هزار آينه روشن کرد اما پى نبرد
فطرت بى نور ما بر معنى پيداى خويش
رفته ايم از خويش و حسرتها فراهم کرده ايم
عالم طول امل جمعست در شبهاى خويش
هر کجا خواهى رسيد امروز در پيش و پس است
واى بر تو گر نباشى محرم فرداى خويش
رنگ و بو چون غنچه ات آخر گريبان ميدرد
اين قباها تنگ نتوان دوخت بر بالاى خويش
صد قيامت گر برآيد برنخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب معشوق از استغناى خويش
(بيدل) از افسانه ات عمريست گوشم پر شده است
يکنفس تن زن که از خود بشنوم غوغاى خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید