شماره ٢١٨: بى نشان حسنى که جز در پرده نتوان ديدنش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بى نشان حسنى که جز در پرده نتوان ديدنش
عالمى پى برده است از شوخى پيراهنش
خضر اگر بردى چو خط زان لعل سيراب آگهى
دست شستى زآب حيوان و گرفتى دامنش
کس نديد از روغن بادام طوفان جنون
جز غبار من که آشفت از نگاه پرفنش
فرق چندين قدرت و عجز است اگر واميرسى
گل بباد آوردنم تا دل بدام آوردنش
داغم از وضع سبکروحى که چون رنگ بهار
مى برد گرداندن پهلو برون زين گلشنش
از طواف خويش دل را مست عرفان کرده اند
خط ساغر ميکند گل گرد خود گرديدنش
عافيت خواهى لب از افسون عشرت بسته دار
هر گل اينجا خنده در خون ميکشد پيراهنش
ناله شو تا بى تکلف از فلکها بگذرى
خانه زنجير راهى نيست غير از روزنش
تهمت زنگار غفلت مى برد جهد از دلت
مهرزن اين صفحه چندانى که سازى روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت ميکشم
شمع رنگ رفته مى بيند همان پيرامنش
تيغ مژگانى که عالم بسمل نيرنگ اوست
گر نپردازد بخونم خون من در گردنش
جز عرق (بيدل) زموى پيريم حاصل نشد
آه ازان شيرى که خجلت ميکشد از روغنش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید