شماره ١٧٢: ايدلت صياد راز از لب مده بيرون نفس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
ايدلت صياد راز از لب مده بيرون نفس
کز خموشى رشته مى بندد بصد مضمون نفس
با خيال از حسن محجوب تو نتوان ساختن
حيرتم در دل مگرآينه دزدد چون نفس
چشم مخمور تو هر جا سرخوش دور حياست
نشه خون کرده است در رنگ مى گلگون نفس
طبع دانا را خموشى به که گوهر در محيط
از حبابى بيش نبود گر دهد بيرون نفس
تازخوددارى برون آئى طريق دردگير
چون رسد در کوچه نى ميشود محزون نفس
ساز هستى اقتضاى دورى تحقيق داشت
موجرا آخر برآورد از دل جيحون نفس
لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد
اى سحرزين بيش نتوان برد برگردون نفس
جز بزير خاک آواز کرم نتوان شنيد
اغنيا از بسکه دزديدند چون قارون نفس
زندگى پروحشى است اى بيخبر هشيار باش
بهر تسخير هوا تا کى کند افسون نفس
دل مقامى نيست کانجا لنگر اندازد کسى
از خيال خانه آينه بگذر چون نفس
درد انشا ميکند کسب کمال عاجزان
مصرع آهيست (بيدل) گر شود موزون نفس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید