شماره ١٧١: از لب خامش زبان وامانده کامست و بس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
از لب خامش زبان وامانده کامست و بس
بال از پرواز چون ماند آشيان دام است و بس
مرکز تسخير دل جز ديده نتوان يافتن
گوش مينا حلقه ئى گر دارد آن جام است و بس
تا نفس باقيست نتوان بست بال احتياج
اين غناهائى که ما داريم ابرام است و بس
از نشان کعبه مقصود آگه نيستم
اينقدر دانم که هستى ساز احرام است و بس
وادى امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان کند نظاره يک گامست و بس
بسته است از موى چينى صورتم نقاش صنع
صبح ايجادم همان گل کردن شامست و بس
دستگاه ما و من چون صبح بر باد فناست
صحن اين کاشانها يکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمى آمد زسنگ
سوختم از شرم آغازى که انجامست و بس
بر پر عنقا تو هر رنگى که ميخواهى به بند
صورت آينه هستى همين نام است و بس
بيش ازين نتوان بافسون محبت زيستن
داغم از انديشه وصلى که پيغام است و بس
پختگى ديگ سخن را باز ميدارد زجوش
تا خموشى نيست (بيدل) مدعا خامست و بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید