شماره ٣٣٨: که دم زند زمن و ما دمى که ما تو نباشى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
که دم زند زمن و ما دمى که ما تو نباشى
باين غرور که مائيم از کجا تو نباشى
نفس چو صبح زدن بيحضور مهر نشايد
چه زندگيست کسى را که آشنا تو نباشى
ازل بياد که باشد ابد دل که خراشد
که بود و کيست گر آغاز و انتها تو نباشى
فناى موج تلافيگرش بقاى محيط است
نه کشت عشق کسى را که خونبها تو نباشى
محيط عشق بگوشم جز اين خطاب ندارد
که اى حباب چه شد جامه ات فنا تو نباشى
مکش خجالت محرومى از غرور تعين
چه من چه او همه باتست اگر تو با تو نباشى
جهان پر است زگرد عدم سراغى عنقا
تو نيز باش برنگى که هيچ جا تو نباشى
طمع بشش جهتت بسته راه حاصل مطلب
جهان همه در باز است اگر گدا تو نباشى
برين بهار چو شبنم خوشست چشم گشودن
دمى که غير عرق چيزى از حيا تو نباشى
حنين که قافله رنگ برهواست خرامش
برنگ شمع نگاهى که زير پا تو نباشى
من و تو (بيدل) ما را بوهم چند فريبد
منى جز از تو نزيبد توئى چرا تو نباشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید