شماره ٢٩٩: عمريست همچون مژگان از درد ناتوانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
عمريست همچون مژگان از درد ناتوانى
دامن فشاندن من دارد چگر فشانى
وامانده ادب را سرمايه طلب کو
خاکست و آب گوهر در عالم روانى
فرياد کز تو هم بر باد خود سرى داد
مشت غبار ما را سوداى آسمانى
آنجا که بيدماغى زور آزماى عجز است
دارد نفس کشيدن تکليف شخ کمانى
اى آفتاب تابان دلگرمى ئى ضرور است
بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانى
از وحشت نفسها درياب حسرت دل
بانگ جرس نهان نيست در گرد کاروانى
در عالم تعين وارستن از امل نيست
در قيد رشته کاهد گوهر ز سخت جانى
پيوسته ناتوانان مقبول خاص و عام اند
از بار سايه نبود بر هيچکس گرانى
همت بفکر هستى خود را گره نسازد
حيفست کيسه دوزى بر نقد رايگانى
اى نيستى علامت تا کى غم اقامت
خواهد بباد رفتن گردى که مى فشانى
داديم نقد بينش بر باد گفتگوها
چشم تميز ما بست گرد فسانه خوانى
(بيدل) بساط دل را بستم بناله آمين
کردم بگلشن داغ از شعله باغبانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید