شماره ٥٦: گرد وحشت بسکه بر هم چيده است اجزاى من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
گرد وحشت بسکه بر هم چيده است اجزاى من
رفتن رنگى تواند کرد خالى جاى من
کيست گردد مانع انداز از خود رفتنم
شمع مقصد ميشود چون شمع خار پاى من
گر همه افسون جا هم بسترآرائى کند
خواب نتوان يافتن بر اطلس ديباى من
همچو دريا خار خارم را جگر مى افگند
ناخنى چون موج اگر ميبالد از اجزاى من
عمرها شد انفعال از آستانت ميکشم
کاش نقش سجده ئى مى بست سر تا پاى من
براميد حلقه آغوش فتراک کرم
داد دامان دعا هم دست ناگير اى من
آنسوى انديشه ام هنگامه ساز خامشى است
جهد آن دارم که دل هم نشنود غوغاى من
تا نفس پر ميزند دل محو اسبابست و بس
رشته ها بسيار دارد گوهر درياى من
نشه شور دماغم پر بلند افتاده است
ميدرد چون صبح جيب آسمان سوداى من
بى نياز دستگاه وحشتست آزاديم
زحمتى چيدن ندارد دامن صحراى من
چون سپندم چشم از خمست انتظار سوختن
آتش دل گر نپردازد بحالم واى من
(بيدل) از کيش نفس سرمايگان ديگر مپرس
نيست غير از نيستى دين من و دنياى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید