شماره ٣٦: صفاى دل بچراغ بقا دهد روغن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
صفاى دل بچراغ بقا دهد روغن
نفس نلغزد از آينه تا بود روشن
گواه پستى فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بود تا بلند نيست سخن
بغير هيچ نمى زايد از خيالاتت
بباد چند شوى چون حباب آبستن
لباس وهم نيرزد بخجلت تغيير
مباش زنده برنگى که بايدت مردن
شکست جسم همان فتحباب آگاهى است
گشاد چشم حبابست چاک پيراهن
چه ممکنست نبالد غرور دل زنفس
بموج ميدمد از شيشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر برنگ دهد باغبان گرديدن
کمال عرض تجرد ضعيفى است اينجا
بسعى رشته زند موج چشمه سوزن
کجاست نفى و چه اثبات جز فضولى وهم
پرى پريست تو ميناى خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک فلکست
زبخيه تازه نخواهد شد اين لباس گهن
فروغ خانه خورشيد اگر نمايان نيست
عبث زديده خفاش وامکن روزن
بقسمت ازلى گر دلت شود قانع
بس است لقمه بيدردسر زبان بدهن
بيکدودم چه تعلق کدام آزادى
بزير خاک بصحرا و خانه آتش زن
مقيم الفت کنج دليم ليک چسود
که در پى تو زما پيش رفته است وطن
به پنبه زارى اگر راه برده درياب
که زير خاک چه مقدار ريخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بکى (بيدل)
چراغ کشته توان داشت در ته دامن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید