شماره ٣٥: صفا گل کرده ئى تا کى غبار رنگى نشکستن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
صفا گل کرده ئى تا کى غبار رنگى نشکستن
تحير دارد از مينا طلسم سنگ نشکستن
باين عجزى که ساز تست از وضع ادب مگذر
بدامن از حيا دور است پاى لنگ نشکستن
کفى خاکى و افسون نفس داده است بر يادت
کلاه ناز تا کى بر چنين اورنگ نشکستن
امل چون ريشه در خاکم نداد آرام سحر است اين
بمنزل خفتن و گر دره و فرسنگ نشکستن
بوهم ايکاش ميکردم علاج بيدماغيها
رسا شد نشاء ياس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هيچکس يارب ستم فرساى خوددارى
درين کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درين گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گيرد تنگ نشکستن
بجام عيش امکان عمرها شد سنگ ميبارد
توهم زين عالمى تا چند خواهى رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها ميخرد (بيدل)
ندامت ميکشد زين ساز بى آهنگ نشکستن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید