شماره ٢٤٣: يک عمر پشت دست به دندان گرفته ايم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
يک عمر پشت دست به دندان گرفته ايم
تا بوسه اى ازان لب خندان گرفته ايم
گرديده است در نظر ما جهان سياه
تا جرعه اى ز چشمه حيوان گرفته ايم
افتاده ايم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روى دست سليمان گرفته ايم
در بوته گداز چو مه آب گشته ايم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ايم
ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تيغ آفتاب به دندان گرفته ايم
آورده است معنى بيگانه رو به ما
تا ترک آشنايى ياران گرفته ايم
انگشت حيرتى است که داريم در دهن
کامى که ما ازان لب خندان گرفته ايم
چون دست ما ز چاک گريبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ايم
نگرفته است خضر ز سرچشمه حيات
کامى که ما ز چاه زنخدان گرفته ايم
چون صبح از عزيمت صادق به يک نفس
روى زمين به چهره خندان گرفته ايم
دلگير نيستيم ز بخت سياه خويش
فيض سحر ز شام غريبان گرفته ايم
جز پيچ و تاب نيست، که عمرش دراز باد
کامى که ما ز سلسله مويان گرفته ايم
بر روى بى طمع نشود بسته هيچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ايم
رو تافتن ز جوربتان نيست کار ما
چون صبح تيغ مهر به دندان گرفته ايم
بى چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعى که زدوران گرفته ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید