شماره ٢٩٦: شد آبروى عاشقان از خوى آتش ناک تو

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شد آبروى عاشقان از خوى آتش ناک تو
بنشين و بنشان باد خويش اى جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگيختن وز خون ناحق ريختن
کز بس شکار آويختن فرسوده شد فتراک تو
اى قدر ايمان کم شده زان زلف سر درهم شده
وى قد خوبان خم شده پيش قد چالاک تو
بردى دل من ناگهان کردى به زلف اندر نهان
روزى نگفتى کاى فلان اينک دل غم ناک تو
اى اسب هجر انگيخته نوشم به زهر آميخته
روزم به شب بگريخته زان غمزه بى باک تو
مرغان و ماهى در وطن آسوده اند الا که من
بر من جهانى مرد و زن بخشوده اند الا که تو
دل گم شد از من بى سبب برکن چراغ و دل طلب
چون يافتى بگشاى لب کاينک دل صد چاک تو
دل خستگان را بى طلب ترياک ها بخشى ز لب
محروم چون ماند اى عجب خاقانى از ترياک تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید