مطلع دوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او
ابلق روز و شب است نامزد ران او
هر که چنين لشکرش نعل در آتش نهاد
نعل بها داد عمر بر سر ميدان او
غم که درآيد به دل بنگرى آسيب آن
کاتش کافتد در آب بشنوى افغان او
اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت
ميوه غم بود و بس، نوبر بستان او
و آخر مجلس که دهر ميکده غم گشاد
دور ز ما درگرفت ساقى دوران او
جرعه اى از دست او کشتن ما را بس است
اين همه بر پاى چيست بلبله گردان او
آمد باران غم پول سلامت ببرد
بر سر يک مشت خاک تا کى باران او
پنجره عنکبوت نيست جنان استوار
کز احد و بوقبيس بايد غضبان او
آتش غم پيل را درد برارد چنانک
صدره پشه سزد صورت خفتان او
ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانيا
آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او
والى عزلت تويي، اينک طغراى فقر
مشرف وحدت تو باش، اينک ديوان او
سرو هنر چون تويى دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هيچ ز دامان او
حافظ دين بوالحسن، بحر مکارم على
کابخور جان ماست چشمه احسان او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید