در حکمت و موعظه و مدح خاتم الانبيا (ص)

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا
تو سر به جيب هوس درکشيده اى به خطا
بر آن سرير سر بى سران به تاج رسيد
تو تاج بر سرى از سر فرو نهى عمدا
سر است قيمت اين تاج گر سرش دارى
به من يزيد چنين تاج سر بيار بها
تو را چو شمع ز تن هر زمان سرى رويد
سرى که دردسر آرد بريدن است دوا
نگر که نام سرى بر چنين سرى ننهى
که گنبد هوس است اين و دخمه سودا
سرى دگر به کف آور که در طريقت عشق
سزاست اين سر سگ سار سنگ سار سزا
چرا چو لاله نشکفته سر فکنده نه اى
که آسمان ز سر افکندگى است پا برجا
تو را ميان سران کى رسد کله دارى
ز خون حلق تو خاکى نگشته لعل قبا
يتيم وار در اين تيم ضايع است دلت
برو يتيم نوازى بورز چون عنقا
دلى طلب کن بيمار کرده وحدت
چو چشم دوست که بيمارى است عين شفا
مگر شبى ز براى عيادت دل تو
قدم نهد صفت ينزل الله از بالا
بر آستانه وحدت سقيم خوش تر دل
به پالکانه جنت عقيم به حورا
مقامرى صفتى کن طلب که نقش قمار
دو يک شمار دگر چه دوشش زند عذرا
تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف
تورا هليله زرين کجا برد صفرا
به ترک جاه مقامر ظريف تر درويش
بخوان شاه مزعفر لطيف تر حلوا
سواد اعظمت اينک ببين مقام خرد
جهاد اکبرت اينک بدر مصاف هوا
ميان خاک چه بازى سفال کودک وار
سراى خاک به خاکى بباز مرد آسا
زر نهاد تو چون پاک شد به بوته خاک
نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا
زرى که گوى گريبان جبرئيل سزد
رکاب پاى شياطين مکن که نيست سزا
چو گل مباش که هم پوست را کفن سازى
چو لاله بارى اول ز پوست بيرون آ
به دست همت طغراى بى نيازى دار
که هر دو کون تو دارى چو دارى اين طغرا
ره امان نتوان رفت و دل رهين امل
رفوگرى نتوان کرد و چشم نابينا
تو را امان ز امل به که اسب جنگى را
به روز معرکه برگستوان به از هرا
تو را که رشته ايمان ز هم گسست امروز
سحاء خط امان از چه مى کنى فردا
تو را ز پشتى همت به کف شود ملکت
بلى ز پهلوى آدم پديد شد حوا
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
که از سر دو گروهى است شورش و غوغا
خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است
که از سر دو گروهى است شورش و غوغا
به بوى بود دو روزه چرا شوى خرسند
که بدو حال محال است و مهر کار فنا
به بند دهر چه ماندى بمير تا برهى
که طوطى از پى اين مرگ شد ز بند رها
چو باشه دوخته چشمى به سوزن تقدير
چو لاشه بسته گلوئى به ريسمان قضا
چه خوش حيات و چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا
نجسته فقر، سلامت کجا کنى حاصل؟
نگفته بسم به الحمد چون کنى مبدا؟
دميده در شب آخر زمان سپيده حشر
پس از تو خفتن اصحاب کهف نيست روا
مسافران به سحرگاه راه پيش کنند
تو خواب بيش کنى اينت خفته رعنا
به خواب دايم جز سيم و زر نمى بينى
ببين که رز همه رنج است و سيم جمله عنا
تو را که از مل و مال است مستى و هستى
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا
ميان باديه اى هان و هان مخسب ار نه
حراميان ز تو هم سر برند و هم کالا
غلام آب رزانى ندارى آب روان
رفيق صاف رحيقى نه اى به صف صفا
به کار آبى و دين با دل و تنت گويان
که کار آب شما برد آب کار شما
بهينه چيز که آن کيمياى دولت توست
ز همنشينى صهبا هبا شده است هبا
خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود
که ديو جلوه کند بر تو و پرى رسوا
برو نخست طهارت کن از جماع الاثم
که کس جنب نگذارند در جناب خدا
مجرد آى در اين راه تا زحق شنوى
الى عبدى اينجا نزول کن اينجا
ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوى
که هست فايده زين پنج پنج نوبت لا
ز نه خراس برون شو به کوى هشت صفات
که هست حاصل اين هشت هشت باغ بقا
اگر ز عارضه معصيت شکسته دلى
تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا
به يک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پايمرد سران اوست در سراى جزا
پى ثناى محمد برآر تيغ ضمير
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا
زبان بسته به مدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پى مريم آورد خرما
بهينه سورت او بود و انبيا ابجد
مهينه معنى او بود و اصفيا اسما
اگرچه بعد همه در وجودش آوردند
قدوم آخر او بر کمال اوست گوا
نه سورت از پى ابجد همى شود مرقوم
نه معنى از پى اسما همى شود پيدا
نه روح را پس ترکيب صورت است نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضيا
نه سبزه بردمد از خاک وانگهى سوسن
نه غوره در رسد از تاک وانگهى صهبا
گه ولادتش ارواح خوانده سوره نور
ستار بست ستاره سماع کرد سما
بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام
ببست قبه زربفت قبه مينا
چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت
براى عرسش بر عرش خرقه کرد وطا
دريد جوزا جيب و بريد پروين عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا
ز بوى خلقش حبل الوريد يافت حيات
ز فر لطفش حبل المتين گرفت بها
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدى
حباب وار بدى هفت گنبد خضرا
سزد که چون کف او نشر کرد نشره جود
روان حاتم طي، طى کند بساط سخا
ز بارگاه محمد نداى هاتف غيب
به من رسيد که خاقانيا بيار ثنا
ز خشک آخور خذلان برست خاقانى
که در رياض محمد چريد کشت رضا
مراد بخشا در تو گريزم از اخلاص
کزين خراس خسيسان دهى خلاص مرا
مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت
برآر تيغ عنايت نه من گذار و نه ما
کليد رحمتم آخر عطا فرست چنان
که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا
گوا توئى که ندارم به کاه برگي، برگ
به اهل بيت ز من چون رسد نوال و نوا
چو قرصه جو و سرکه نمى رسد به مسيح
کجا رسد به حوارى خواره و حلوا
مرا ز خطه شروان برون فکن ملکا
که فرضه اى است در او صد هزار بحر بلا
مرا کنف کفن است الغياث از اين موطن
مرا مقر سقر است الامان از اين منشا
بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهين
غم کيا نخورم ور خورم به کوه، گيا
از اين گره که چو پرگار دزد بدراهند
دلم چو نقطه نون است در خط دنيا
گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص
ز سام ابرص جانکاه تر به زهر جفا
مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند
به حق حق که جز از حق مراست استغنا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید