در نعت پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
طفلى هنوز بسته گهواره فنا
مرد آن زمان شوى که شوى از همه جدا
جهدى بکن که زلزله صور در رسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
ديو از خورش به هيضه و جمشيد ناشتا
آن به که پيش هودج جانان کنى نثار
آن جان که وقت صدمه هجران شود فنا
رخش تو را بر آخور سنگين روزگار
برگ گيا نه و خر تو عنبرين چرا
بر پرده عدم زن زخمه ز بهر آنک
برداشته است بهر فرو داشت اين نوا
در رکعت نخست گرت غفلتى برفت
اينجا سجود سهو کن و در عدم قضا
گر حله حيات مطرز نگرددت
انديک درنماندت اين کسوت از بها
از پيل کم نه اى که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بيرزد بدان بها
از استخوان پيل نديدى که چرب دست
هم پيل سازد از پى شطرنج پادشا
امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون طلب دوا که مسيح تو بر زمى است
کانگه که رفت سوى فلک فوت شد دوا
بيمار به سواد دل اندر نياز عشق
مجروح به قباى گل از جنبش صبا
عشق آتشى است کاتش دوزخ غذاى اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا
در ايرمان سراى جهان نيست جاى دل
دير از کجا و خلعت بيت الله از کجا
بنگر چه ناخلف پسرى کز وجود تو
دار الخلافه پدر است ايرمان سرا
در جستجوى حق شو و شبگير کن از آنک
ناجسته خاک ره به کف آيد نه کيميا
بالا برآر نفس چليپا پرست از آنک
عيسى توست نفس و صليب است شکل لا
گر در سموم باديه لا تبه شوى
آرد نسيم کعبه الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانى به کوى دين
گر بى چراغ عقل روى راه انبيا
اول ز پيشگاه قدم عقل زاد و بس
آرى که از يکى يکى آيد به ابتدا
عقل جهان طلب در آلودگى زند
عقل خدا پرست زند درگه صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
بر کتف بيور اسب بود جاى اژدها
با عقل پاى کوب که پيرى است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسى است خوش لقا
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
خوش نيست اين غريب نوآئين در اين نوا
اندر جزيره اى و محيط است گرد تو
زين سوت موج محنت و زان سو شط بلا
از رمز درگذر که زمين چون جزيره اى است
گردون به گرد او چو محيط است در هوا
از گشت روزگار سلامت مجوى از آنک
هرگز سراب پر نکند قربه سقا
در قمره زمانه فتادى به دست خون
وامال کعبتين که حريفى است بس دغا
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشى
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا
اينجا مساز عيش که بس بينوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا
زين غرقگان رو که نهنگ است برگذر
زين سبزه زار خيز که زهر است در گيا
گيتى سياه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا
از خشک سال حادثه در مصطفى گريز
کاينک به فتح باب ضمان کرد مصطفى
ورد تو اين بس است که اى غيث، الغياث
کز فيض او به سنگ فسرده رسد نما
بودند تا نبود نزولش در اين سراى
اين چار مادر و سه مواليد بينوا
شاهنشهى است احمد مرسل که ساخت حق
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا
آن قابل امانت در قالب بشر
وان عامل ارادت در عالم جزا
چون نوبت نبوت او در عرب زدند
از جودى و احد صلوات آمدش صدا
بر خوان اين جهان زده انگشت بر نمک
ناخورده دست شسته ازين بى نمک ابا
آزاد کرده در او بود عقل و او
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما
او رحمت خداست جهان خداى را
از رحمت خداى شوى خاصه خدا
اى هست ها ز هستى ذات تو عاريت
خاقانى از عطاى تو هست آيت ثنا
مرغى چنين که دانه و آبش ثناى توست
مپسند کز نشيمن عالم کشد جفا
از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک
ديگر ندارد اين زن رعناش در عنا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید