در پند و اندرز و مدح پيامبر بزرگوار

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
عروس عافيت آنگه قبول کرد مرا
که عمر بيش بها دادمش به شيربها
چو کشت عافيتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه باز بريدم گلوى کام و هوا
خروس کنگره عقل پر بکوفت چو ديد
که در شب امل من سپيده شد پيدا
چو ماه سى شبه ناچيز شد خيال غرور
چو روز پانزده ساعت کمال يافت ضيا
مسيح وار پى راستى گرفت آن دل
که باژ گونه روى بود چون خط ترسا
ز مرغزار سلامت در مراست خبر
که هم مسيح خبر دارد از مزاج گيا
مرا طبيب دل اندرز گونه اى کرده است
کز اين سواد بترس از حوادث سودا
به تلخ و ترش رضا ده به خوان گيتى بر
که نيشتر خورى ار بيشتر خورى حلوا
اسير طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانى مکن دو حور لقا
که پوست پاره اى آمد هلاک دولت آن
که مغز بى گنهان را دهد به اژدها
مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد
به شيب و مقرعه دعوت همى کند که بيا
از اين سراچه آوا و رنگ دل بگسل
به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا
در اين رصد گه خاکى چه خاک مى بيزى
نه کودکى نه مقامر ز خاک چيست تو را؟
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ند زدند مکيان ديبا
به بوى نفس مکن جان که بهر گردن خوک
کسى نبرد زنجير مسجد الاقصا
ببين که کوکبه عمر خضر وار گذشت
تو بازمانده چو موسى به تيه خوف و رجا
پرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز
از آن سوى عرفات است چشم بر فردا
به چاه جاه چه افتى و عمر در نقصان
به قصد فصد چه کوشى و ماه در جوزا
برفت روز و تو چون طفل خرمى آرى
نشاط طفل نماز دگر بود عذرا
چو عمر دادى دنيا بده که خوش نبود
به صد خزينه تبذل به دانگى استقصا
دو رنگى شب و روز سپهر بوقلمون
پرند عمر تو را مى برند رنگ و بها
دو چشمه اند يکى قير و ديگرى سيماب
شب بنفشه وش و روز ياسمين سيما
تو غرق چشمه سيماب و قير و پندارى
که گرد چشمه حيوان و کوثرى به چرا
جهان به چشمى ماند در او سياه و سپيد
سپيد ناخنه دار تو سياه نابينا
ببر طناب هوس پيش از آنکه ايامت
چهار ميخ کند زير خيمه خضرا
به صور نيم شبى درفکن رواق فلک
به ناوک سحرى بر شکن مصاف فضا
جهان به بوالعجبى تا کيت نمايد لعب
به هفت مهره زرين و حقه مينا
تو را به مهره و حقه فريفتند ايراک
چو حقه بى دل و مغزى چو مهره بى سر و پا
فريب گنبد نيلوفرى مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا
ز خشک سال حوادث اميد امن مدار
که در تموز ندارد دليل برف هوا
چه جاى راحت و امن است و دهر پر نکبت
چه روز باشه و صيد است دست پر نکبا
مگو که دهر کجا خون خورد که نيست دهانش
ببين به پشه که زوبين زن است و نيست کيا
مساز عيش که نامردم است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا
ز روزگار وفا هم به روزگار آيد
که حصرم از پس شش ماه مى شود صهبا
چه خوش بوى که درون وحشت است و بيرون غم
کجا روى که ز پيش آتش است و پس دريا
خوشى طلب کنى از دهر، ساده دل مردا
که از زکات ستانان زکات خواست عطا
سلاح کار خود اينجا ز بى زبانى ساز
که بى زبان دفع زبانيه است آنجا
چو خوشه چند شوى صد زبان نمى خواهى
که يک زبان چون ترازو بوى به روز جزا
در اين مقام کسى کو چو مار شد دو زبان
چو ماهى است بريده زبان در آن ماوا
خرد خطيب دل است و دماغ منبر او
زبان به صورت تيغ و دهان نيام آسا
درون کام نهان کن زبان که تيغ خطيب
براى نام بود در برش نه بهر وغا
زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشاى
که در ولايت قالوابلى رسى از لا
دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطى
که رخت نفکنى الا به منزل الا
مگر معامله لا اله الا الله
درم خريد رسول اللهت کند به بها
زبان ثناگر درگاه مصطفى خوشتر
که بارگير سليمان نکوتر است صبا
ثناى او به دل ما فرو نيايد از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نا زيبا
سپيد روى ازل مصطفى است کز شرفش
سياه گشت به پيرانه سر، سر دنيا
فلک به دايگى دين او در اين مرکز
زنى است بر سر گهواره اى بمانده دوتا
دمش خزينه گشاى مجاهز ارواج
دلش خليفه کتاب علم الاسما
به پيش کاتب وحيش دوات دار، خرد
به فرق حاجب بارش نثار بار خدا
هزار فصل ربيعش جنيبه دار جمال
هزار فضل ربيعش خريطه دار سخا
زبان در آن دهن پاک گوئيا که مگر
ميان چشمه خضر است ماهيى گويا
دو شاخ گيسوى او چون چهار بيخ حيات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعى
نه باد گيسوى او ز آتش بهار کم است
که آب و گل را آبستنى دهد ز نما
عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک
نداشت از غم امت به اين و آن پروا
از اين حريف گلو بر حذر گزيد حذر
وز اين اباى گلوگير ابا نمود ابا
چهار يارش تا تاج اصفيا نشدند
نداشت ساعد دين ياره داشتن يارا
الهى از دل خاقانى آگهى که در او
خزينه خانه عشق است در به مهر رضا
از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت اين جگر گرم را بساز دوا
ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان
مرا چو صفر تهى دار و چون الف تنها
قنوت من به نماز و نياز در اين است
که عافنا و قنا شر ما قضيت لنا
مرا به منزل الا الذين فرود آور
فرو گشاى ز من طمطراق الشعرا
يقين من تو شناسى ز شک مختصران
که علم توست شناساى ربنا ارنا
مرا ز آفت مشتى زياد باز رهان
که بر زناى زن زيد گشته اند گوا
خلاص ده سخنم را ز غارت گرهى
که مولع اند به نقش ريا و قلب ريا
به روز حشر که آواز لاتخف شنوند
به گوش خاطر ايشان رسان که لابشرى
چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب
چو کوزه پيش نهاده شکم ز استسقا
اگر خسيسى بر من گران سر است رواست
که او زمين کثيف است و من سماى سنا
گر او نشسته و من ايستاده ام شايد
نشسته باد زمين و ستاده باد سما
ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمين بود آسوده و آسمان دروا
سخن به است که ماند ز مادر فکرت
که يادگار هم اسما نکوتر از اسما



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید