شماره ٢٩١: نباشد ياد اسباب طرب وحشت گزينى را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
نباشد ياد اسباب طرب وحشت گزينى را
شکست دامنم برطاق نسيان ماند چينى را
زاحسان جفا تمهيد گردون نيستم ايمن
که افغان کرد اگر برداشت از آهم حزينى را
محبت پيشه از نقش بيدردى تبرا کن
همين داغ است اگر زيبنده باشد دل نشينى را
حسد تا کى تعصب چند اگر درد دلى دارى
نياز زاهدان بيخبر کن درد دينى را
درين گلشن چه لازم محو چندين رنگ و بو بودن
زمانى جلوه آئينه کن خلوت گزينى را
در قرآن ميشود ممتاز هر کس فطرتى دارد
بلندى نشه صاحب دماغيهاست بينى را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نميگردد
غنيمت ميشمار از زاهدان خلوت گزينى را
ورق گردانده است از کهنگيها نسخه گردون
مگر از چشمت آموزد کنون سحرآفرينى را
زدل برگشته مژکانت تغافل بسته پيمانت
تبسم چيده دامانت بنازم نازنينى را
خروش ناتوانى مى تراود از شکست من
زبان سرمه آلود است موى خويش چينى را
بکمتر سعى نقش از سنگ زايل مى توان کردن
وليکن چاره نتوان يافتن نقش جبينى را
نشاط اينجا بهار اينجا بهشت اينجا نگار اينجا
توکز خود غافلى صرف عدم کن دوربينى را
مجو تمکين عالى فطرت از دون همتان (بيدل)
ثبات رنگ انجم نيست گلهاى زمينى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید