شماره ٢٩٠: نباشد گر کمند موج تردسى حجابش را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
نباشد گر کمند موج تردسى حجابش را
که ميگيرد عنان شعله رنگ عتابش را
زبرق جلوه اش آگه نيم ليک اينقدر دانم
که عالم چشم خفاشيست نور آفتابش را
بتدبير دگر زان جلوه نتوان کام دل بردن
غبار من مگر از پيش بردارد نقابش را
بجاى آبله يک غنچه دل دارم درين وادى
ندانم بر کدامين خار افشانم گلابش را
درين گلشن مپرسيد از بهار اعتبار من
چو گل آئينه دارم که خون کردند آبش را
محيط شرم اگر آيد بموج ناز شوخيها
نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را
گل باغ محبت ناز شبنم برنميدارد
نمک از شور اشک خويش بس باشد کبابش را
شکار تيغ نازم اوج عزت فرش اقبالم
سر افتاده دارم که ميبوسد رکابش را
خرامش مصرع شوخ رميدن در ميان دارد
نخواهم رفت اگر از خود که ميگويد جوابش را
بذوق امتحان آتش زدم در صفحه هستى
فقط ريز شرارى چند ديدم انتخابش را
بهر مژگان زدن چشمش تغافل ساغرى دارد
چه مخمورى چه مستى پرده بسيار است خوابش را
چنان خشکيست (بيدل) بحر امکان را که مى بينم
غبار افشاندنى چون دامن صحرا سحابش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید